خاطرات

معلمی عشق وخاطرست.وتقدیم به تمام کودکان آسمانی ام

خاطرات

معلمی عشق وخاطرست.وتقدیم به تمام کودکان آسمانی ام

آموخته ام ....که

آموخته‌ام ... که بهترین کلاس درس دنیا، کلاسی است که زیر پای پیرترین فرد دنیاست.

آموخته‌ام ... که وقتی عاشقید، عشق شما در ظاهر نیز نمایان می‌شود.

آموخته‌ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می‌کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی.

آموخته‌ام ... که داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته، زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد.

آموخته‌ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم‌تر از درست‌بودن است.

آموخته‌ام ... که هرگز نباید به هدیه‌ای از طرف کودکی، نه گفت.

آموخته‌ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم.

آموخته‌ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه‌ای با وی به دور از جدی بودن باشیم.

آموخته‌ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می‌خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی.

آموخته‌ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت‌انگیزترین چیز در بزرگسالی است.

آموخته‌ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله‌ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می‌شویم سریعتر حرکت می‌کند.

آموخته‌ام ... که پول شخصیت نمی‌خرد.

آموخته‌ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می‌کند.

آموخته‌ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیاندیشم می‌توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم.

آموخته‌ام ... که چشم‌پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی‌دهد.

آموخته‌ام ... که این عشق است که زخم‌ها را شفا می‌دهد نه زمان.

آموخته‌ام ... که وقتی با کسی روبرو می‌شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد.

آموخته‌ام ... که هیچ‌کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.

آموخته‌ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت‌ترم.

آموخته‌ام ... که فرصت‌ها هیچ گاه از بین نمی‌روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.

آموخته‌ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم.

آموخته‌ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می‌شود با آن، نگاه را وسعت داد.

آموخته‌ام ... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می‌توانم نحوة برخورد با آنرا انتخاب کنم.

آموخته‌ام ... که همه می‌خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی‌ها و پیشرفت‌ها وقتی رخ می‌دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید.

آموخته‌ام ... که بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است: وقتی که از شما خواسته می‌شود، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می‌رسد.

آموخته‌ام ... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم.

شب های خدایی

برایم نوشته بود :

گاهی اوقات دستهایم به آرزوهایم نمی رسند

شاید چون آرزوهایم بلندند ...

ولی درخت سرسبز و شاداب صبرم می گوید :

امیدی هست ؛ چون خدایی هست ...

آری ، وچه زیبا نوشته بود ...

همواره با خود تکرار میکنم،

امیدی هست ؛ چون خدایی هست ...

گفتگو باخدا

خواب دیدم، در خواب با خدا گفت‌وگویی داشتم.

I dreamed, I had an interview with god.


 

خدا گفت:

God asked:

پس می‌خواهی با من گفت‌وگو کنی؟

So you would like to interview me!

 

گفتم اگر وقت داشته باشید.

I said, If you have the time.

 

خدا لبخند زد.

God smiled,

وقت من ابدی است.

My time is eternity.

چه سؤالاتی در ذهن داری که می‌خواهی از من بپرسی؟

What questions do you have in mind for me?

 

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می‌کند؟

What surprises you most about human kind?

خدا پاسخ داد:

God answered:

این‌که آن‌ها از بودن در دوران کودکی ملول می‌شوند،

That they get bored with child hood.

عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد،

They rush to grow up and then,

حسرت دوران کودکی را می‌خورند.

long to be children again.

این‌که سلامتی‌شان را صرف به‌دست آوردن پول می‌کنند،

That they lose their health to make money,

و بعد

and then,

پول‌شان را خرج حفظ سلامتی می‌کنند.

lose their money to restore their health.

این‌که با نگرانی نسبت به آینده فکر می‌کنند،

That by thinking anxiously about the future,

زمان حال را فراموش می کنند،

They forget the present,

آن‌چنان که دیگر نه در حال زندگی می‌کنند،

such that they live in nether the present,

نه در آینده.

and not the future.

این‌که چنان زندگی می‌کنند که گویی، نخواهند مرد.

That they live as if they will never die,

و آن‌چنان می‌میرند که گویی هرگز نبوده‌اند.

and die as if they had never lived.

 

خداوند دست‌های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم.

God's hand took mine and we were silent for a while.

 

بعد پرسیدم:

And then I asked:

به‌عنوان خالق انسان‌ها

As the creator of people,

می‌خواهید آن‌ها چه درس‌هایی از زندگی را یاد بگیرند؟

What are some of life lessons you want them to learn?

 

خداوند با لبخند پاسخ داد:

God replied, with a smile,

یاد بگیرند که نمی‌توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد،

To learn they can not make any one love them,

اما می‌توان محبوب دیگران شد.

but they can do is let themselves be loved.

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.

T o learn that it is not good to compare themselves to others.

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد،

To learn that a rich person is not one who has the most,

بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.

but is one who needs the least.

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می‌توانیم زخمی عمیق 
در دل کسانی که دوست‌شان داریم ایجاد کنیم،

To learn that it takes only a few seconds to open
profound wounds in persons we love,

ولی سال‌ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.

and it takes many years to heal them.

با بخشیدن بخشش یاد بگیرند.

To learn to forgive by practicing for giveness.

یاد بگیرند کسانی هستند که آن‌ها را عمیقاً دوست دارند.

To learn that there are persons who love them dearly.

اما بلد نیستند احساس‌شان را ابراز کنند یا نشان دهند.

But simly do not know how to express or show their feelings.

یاد بگیرند که می‌شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند،

T o learn that two people can look at the same thing,

اما آن را متفاوت ببینند.

and see it differently.

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آن‌ها را ببخشند.

To learn that it is not always enough that they be forgiven by others.

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.

The must forgive themselves.

و یاد بگیرند که من اینجا هستم...

And to learn that I am here...

همیشه

ALWAYS

 
 

لازم است...

لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و ... بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه میبینی ترس یا حقیقت ؟!

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است ؟!

لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی ، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟!

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی ، گوگل و ایمیل و فلان و بهمان را بی‌خیال شوی ، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه ؟!

 

لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج ، تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟!

لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه ؟!

و بالاخره لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم... آیا ارزشش را داشت ...؟!   

زیبائی در فراتر رفتن از روزمرگی‌هاست...

انتظار در ماه خدا

ساعات عمرمن همگی غرق غم گذشت

         دست مرا بگیرکه آب ازسرم گذشت

 تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم

         یک گوشه بغض کرده که این جمعه هم گذشت

 مولا، شمار درد دلم، بی نهایت است

          تعداد درد من به خدا از رقم گذشت  

التماس دعا