خاطرات

معلمی عشق وخاطرست.وتقدیم به تمام کودکان آسمانی ام

خاطرات

معلمی عشق وخاطرست.وتقدیم به تمام کودکان آسمانی ام

خوبی کنیم..

وقتی پرنده زنده است .....،مورچه ها رامی خورد

وقتی می میرد.....مورچه ها اورا می خورند

زمانه وشرایط در هرموقع می تواندتغییرکند

در زندگی هیچ کس راتحقیر وآزار نکنید

شایدامروز قدرتمند باشید،اما یادتان باشد که

زمان از شما قدرتمندتراست.!!!

یک درخت میلیون ها چوب کبریت می سازد

اماوقتی زمانش برسد.....فقط یک چوب کبریت

برای سوزاندن میلیون ها درخت کافی است....

پس خوب باشیم وخوبی کنیم..

عشقی مانند آن

تاحالاهیچ کس ،حتی شعراء نیز نتوانسته اند وسعت قلب را اندازه بگیرند.

من 23ساله بودم وآیا تا آن موقع مادرم به من نگفته بودکه من دردنیامهمترین کس برای او بوده ام؟

تمام راه بیمارستان، جمله هایی راکه می خواستم قبل از بردن مادرم به اتاق عمل به اوبگویم کنارهم می چیدم.تا ان روز فکرمی کردم که تنها من درقلب مادرم جادارم.

سالن بیمارستان به قدری شلوغ بودکه به سختی برای خودم راه باز می کردم ضمن اینکه اولین جمله ای راکه می خواستم برایش بگویم تمرین می کردم.

چه کسی غیرازمن می توانست قوت قلب واعتمادبه نفسی راکه اینقدربه ان نیازداشت به اوبدهد؟

مادرم غیرازمن چهره چه کسی رامی خواست به عنوان اخرین چهره ببیند قبل ازاینکه اورابه اتاق عمل ببرندواحتمالا قلب اوطاقت نمی اوردودیگرهیچ وقت به هوش نمی امد؟

درانتهای راهروبه سمتی پیچیدم ومادرم رادیدم که درسالن برروی یک برانکارد درازکشیده است.ومنتظرپرستاربود.

پدرم بالای سرش ایستاده بود، چیزی باعث شدکه همان جا بایستم، ودرحالی که انها راتماشا می کردم،از انهافاصله بگیرم مثل اینکه دیواری بین من وانها کشیده شده بود.

مشخص بودکه دران لحظه دردنیای خارج برای انها چیزی وجودنداشت.ان جافقط یک مردوزن بود.

اونه مرا می دید،ونه نگاه های مراکه مراقب اوبود.انها باهم صحبت نمی کردند.پدرم دست مادرم رادردستش گرفته بود.مادرم به چشم های پدرم خیره شده بودوبه اولبخندمی زد.وقسم میخوردم که انهابازبانی دیگرصحبت می کردند که درطول 23سال من اصلا ان زبان رانفهمیده بودم، چه رسدبه اینکه خودم به ان زبان حرف بزنم.امامن می دیدم که ان ها حرف می زدند ونزدیک تررفتم تاخیلی ارام وشیفته واز روی حسادت ان ها راتماشاکنم.

زیرا من عاشق کسی شده بودم وبااوازدواج کرده بودم وسپس ازاوطلاق گرفته بودم اما هرگز انچه رادرسالن می دیدم درزندگی خودمان برای یک بارهم متوجه ان نشده بودم.

باخودعهدبستم دفعه ی بعد، همسرم رابهترخواهم شناخت واورامثل مادرم دوست خواهم داشت. 

"لیندا الربی"

آیا شما خداهستید؟؟

عصریکی از روزهای تعطیلی ، پسربچه کوچک شش هفت ساله ای مقابل ویترین مغازه ایستاده بود.

پسرکوچک کفشی به پا نداشت ولباس هایش همه مندرس بودند.

زن جوانی که از آن جا رد می شدبا دیدن پسر، اشتیاق و آرز رادر چشم های آبی رنگش خواند.

زن جوان دست پسربچه را گرفت واو را داخل مغازه برد.زن جوان برای پسربچه یک جفت کفش ویک دست لباس گرم خرید.

بعدازخرید ازمغازه بیرون آمدندو زن به پسربچه گفت: حالا می توانی به خانه بروی وتعطیلات خوبی داشته باشی و

پسربچه نگاهی به زن انداخت وپرسید: " خانم آیاشما خداهستید؟"

زن جوان لبخندی زد وگفت:" نه پسر، من فقط یکی ازبچه های خداهستم"!

سپس پسرکوچولو گفت" " من مطمءنم که شما بایدرابطه ای با اوداشته باشید".