خاطرات یک معلم
چندروزقبل حامدگفت:میشه یه سوال بپرسم؟که چرا خدا من رو معلول
افرید؟موندم بهش چی بگم فقط گوش می کردم و...می گفت به
دردهیچ کاری نمی خورم.بعدازمدرسه پرستارها مامعلول ها رو فقط
روتخت پرت می کنندوبایدتاشب به درودیوارنگاه کنیم ومنم که
چشمام.....اما اگه پیش مامانم بودم اینارونمی گفتم.چون مامان حامد
تبریز زندگی می کنه وپدرش هم فوت شده...حالامیدونیدبزرگترین ارزوی
حامد من چیه؟؟؟رییس بانک شم وپول داشته باشم تادست
وپاهاموعمل کنم تامامانی منو پیشه خودش ببره.من به سختی
اشکامومی چیدم تا...اخه یه پسر۸ساله استثنایی چقدقشنگ از
احساسش میگه.چون توبهزیستی ملاقاتی نداره ازم خواسته پیشش
برم تادوستام خانومموببینن .....
خدایا خوب میدانی ندارمشکوه ای هرگز سپاس ازداده های تو سپاس ازتقدیرتو
ببخشد ازخاطره غم انگیزم.حالا کمی هم برای فرشته های اسمونی دعا کنید....
با تشکر از معلم مهربون
۱. آغوشت را به سوی دگرگونی بگشا،
اما از ارزشهای خود دست بر ندار
۲. فضای عشق در خانه تو شالوده ای
است برای زندگی ات
۱.به یاد داشته، باش دست نیافتن به آنچه میخواهی
گاهی از اقبال بیدار تو سرچشمه میگیرد.
۲.قواعد را فراگیر تا به چگونگی شکستن آنها به
گونه ای شایسته ،اگاه باشی.
سلام درست جون
این وبلاگ مخصوص خاطرات قشنگ تو
قشنگترین خاطراتت بفرست تا همه دوستای دیگت هم بخونن
زندگی
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که زندگی نکرده است ،تقویمش پر شده بود و تنها دو روز،تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود.
پریشان شد وآشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد،داد زد و بد بیرا گفت ، خدا سکوت کرد ،جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ،خدا سکوت کرد ،آسمان و زمین را به هم ریخت،خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته و انسان پیچید ،خدا سکوت کرد ،کفر گفت و سجاده دور انداخت ،خدا سکوت کرد،دلش گرفت گریست و به سجده افتاد ،خدا سکوتش را شکست و گفت :عزیزم ،اما یک روز دیگر هم رفت ،تمام روز را به بد و بیرا و جار و جنجال از دست دادی ،تنها یک روز دیگر باقی مانده است ،بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید ،اما ترسید حرکتی کند ،میترسید راه برود ،میترسید زندگی از لابلای انگشتانش بریزد قدری ایستاد ،بعد با خودش گفت:وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد ،زندگی را به سر و رویش پاشید ،زندگی را نوشید ،زندگی را بویید،چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود ،میتواند بال بزند میتواند پا روی خورشید بگذارد،میتواند...
او در آن یک روز آسمان خراش بنا نکرد،زمین را مالک نشد ،مقامی را بدست نیاورد،اما...
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید ،روی چمن خوابید ،کفش دوزکی را تماشا کرد ،دستش را بالا گرفت و ابر را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند سلام کرد و برای آنهایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد ،او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ،لذت برد و سرشار شد و بخشید ،عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد .
فردای آن روز تمام فرشته ها در تقویم خدا نوشتند :امروز او درگذشت ،کسی که هزار سال زیست !
زندگی انسان دارای طول ،عرض و ارتفاع است ،اغلب ما به طول آن می اندیشیم ،اما انچه که بیشتر اهمیت دارد ،عرض یا چگونگی آن است .
امروز را از دست ندهید ،
آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد.