گاهی یادم میفته که زندگی فرصت کوتاهیست...
ازدیروزبیاموزید.برای امروز زندگی کنیدوامیدبه فرداداشته باشید...
البرت انیشتن
زندگی همچون بادکنکی است در دستان کودک
که همیشه ترس از ترکیدن آن لذت داشتن آن را
از بین میبرد
************
اگر صخره و سنگ در مسیر زندگی نباشد
صدای آب هرگز زیبا نخواهد بود
تاثیر گذار
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانشآموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند.
او دانشآموزان را یکىیکى به جلوى کلاس میآورد و چگونگى اثرگذارى آنها بر خودش را بازگو میکرد.
آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ میزد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:
« من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژهاى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.
آموزگار به هر دانشآموز سه روبان آبى اضافى داد و از آنها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
یکى از بچهها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامهریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبانهاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:
ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش میکنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینهاش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاریاش تحسین میکند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را میپذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینهاش بچسباند.
رییس گفت: البته که میپذیرم. مدیر جوان یکى از روبانهاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:
لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آنها میخواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم میگذارد.
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ سالهاش نشست و به او گفت:
امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین میکند و به خاطر نبوغ کاریام، روبانى آبى به من داد.
میتوانى تصور کنی؟
او فکر میکند که من یک نابغه هستم!
او سپس آن روبان آبى را به سینهام چسباند که روى آن نوشته شده بود:
«من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه میآمدم، به این فکر میکردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من میخواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شبها به خانه میآیم توجه زیادى به تو نمیکنم. من به خاطر نمرات درسیات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد میکشم.
امّا امشب، میخواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مىخواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بودهاى.
تو در کنار مادرت، مهمترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.
پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمیتوانست جلوى گریهاش را بگیرد. تمام بدنش میلرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:
« پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامهاى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من میخواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمیکردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامهام بالا در اتاقم است.. پدرش از پلهها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمیزد و طورى رفتار میکرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بودهاند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامهریزى شغلى کمک کرد... یکى از آنها پسر رییسش بود و همیشه به آنها میگفت که آنها در زندگى او تاثیرگذار بودهاند.
و به علاوه، بچههاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند:
« انسان در هر شرایط و وضعیتى میتواند تاثیرگذار باشد. »
همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشتهاند قدردانی کنید.
یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل هم میتوان فرستاد!
من این روبان آبی را همراه با این روایت به همه کسانی که روی زندگیم تاثیر گذاشتند و با مهربانی درس های بزرگ زندگی را به من دادند تقدیم می کنم.
پیشنهاد می کنم شما هم همین کار رو بکنید...
شب قدر است بیا قدر بدانیم کمی خانه دل از گناهان بتکانیم کمی
شعله افتاده به ملک دلم از فرط گناه دوست را از دل این شعله بخوانیم
روح را صیقل آیینه دهیم از دل و جان آه را به ملکوتش برسانیم کمی
عهد بستیم و شکستیم بس کاش ! که ما بر سر عهد وفاداری بمانیم کمی
پوشه از بار گناه شده پر حجم بیا رمضان است به آتش بکشانیم کمی
نگذاریم زبانه بکشد دوزخمان بنشینیم و به اشکش بکشانیم کمی
بنشانیم نهالی به امید سحر چشمه از چشم به پایین بداوانیم کمی
و ارادت بنماییم و بگوییم الغوث ناله را تا به فلک باز رسانیم کمی
عشق بازی با خدا
گفتم: چقد احساس تنهایی میکنم
گفتی: فانی قریب من که نزدیکم (بقره/186)
گفتم : تو همیشه نزدیکی " من دورم ... کاش میشد بهت نزدیک شم
گفتی : و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفه و دون الجهر من القول بالغد و الاصال
هر صبح و عصر پروردگارت رو پیش خودت با خوف و تضرع و با صدای آهسته
یاد کن (اعراف/ 205)
گفتم : این هم توفیق می خواهد
گفتی : الا تحبون ان الله لکم
دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/22)
گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی
گفتی : و استغفر وا ربکم ثم توبوا الیه
پس از خدا بخواهید ببخشدتون و توبه کنید(هود/90)
گفتم: با این همه گناه ... آخه چیکار میتونم بکنم
گفتی : الم یعلما ان الله هو یقبل التوبه عن عباده
مگه نمیدانید که خداست توبه رو از بنده هاش قبول میکه
گفتم: دیگه روی توبه ندارم
گفتی :الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب
خدا عزیز و داناست. او آمرزنده گناهاست و پذیرنده توبه (غافر /203)
گفتم : با این همه گناه برای کدوم گناهم توبه کنم ؟
گفتی: ان الله یعفر الذنوب جمیعا
خدا همه گناه هارو میبخشه(زمر/53)
گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو میبخشه ؟
گفتی : و من یغفر الذنوب الا الله
بجز خدا کیه که گناهارو ببخشه (آل عمران/135)
نا خواسته گفتم : الهی ربی من لی غیرک
گفتی : الیس الله بکاف عبده
آیا خدا برای بنده اش کافی نیست ؟ (زمر/36)
گفتم : نمیدونم چرا همیشه در مقابل این کلمات کم میارم ! عاشقت میشم ... توبه
میکنم
گفتی : ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین
خدا هم توبه کننده ها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/222)
گفتم : در برابر این همه مهربونیت چیکار میتونم بکنم ؟
گفتی : یا ایها الذین آمنوا اذکر وا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکره و اصیلا هو الذی
یصلی
علیکم و ملائکته لخیرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمومنین رحیما
ای مومنین ! خدا را زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید . او کسی هست
که خودش و فرشتهاش بر شما درود و رحمت میفرستند تا شما رو از
تاریکی ها به روشنایی ها بیرون بیارن .
خدا نسبت به مومنین مهربونه (احزاب /41-43)
با خودم گفتم : خدا ... خالق جهان هستی ... با فرشته هاش ....
به ما درود بفرستن تا آدم بشیم ؟!... ... ...
بیشتر بیندیشیم تا قدر خود بیشتر بدانیم
حلول ضیافت الله (ماه رمضان ) را خدمت شما دعوت شدگان به این خوان
نعمت الهی تبریک و تهنیت عرض می نمایم. التماس دعا
بعضی از خاطره ها اونقدر قشنگن که ما آدما آرزو میکنیم یه بار دیگه پیش بیاد و بعضی ها اونقدر تلخن که نگرانیم که دباره پیش بیاد
دوست خوبم این خاطره ای که میخوام تعریف کنم هنوز برای خودم مثل یه رویا مونده و هیچ موقع فراموشش نمیکنم .
سفر به سرزمین عشق (کربلا)
یادش بخیر اوایل محرم ۸۳ بود . اون تاریخ بود که حس پنهان من به امامان به حقمون تازه داشت
آشکار میشد حسی که تمام وجودمو گرفته بود.
به جایی رسید که دلم اونقدر گرفته بود که تو دلم با خودم و خانوم فاطمه زهرا درد دل میکردم
به خانوم گفتم خیلی دلم گرفته چی میشد روز عاشورای حسینی رو میتونستم کنار عزیز شما و آقای خودم حسین و برادرش آقا عباس باشم ؟ دلم داره لک میزنه برای دیدن کربلا
اشک چشامو گرفته بوددیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم زار زار زدم زیر گریه
خودم باورم نمیشد با این سن اینجوری گریه کنم
سه روز مونده بود به عاشورا که یکی از دوستای قدیمم به مغازه من اومد(حسن)
حسنی که چندین سال ندیده بودمش بعداز کلی خوش و بش شب با هم رفتیم تکیه و عذاداری کردیم.
فرداش که دباره اومد به مغازم گرم صحبت بودیم که حسن گفت: مسلم دوست داری بری کربلا ؟
گفتم من الان تشنه کربلام چطور دوست نداشته باشم
اگه میشد!! همونطوری که تودلم داشتم با خودم میگفتم حسن گفت: مسلم یه آشنایی که من مادر صداش میکنم مترجم یه کاروان که چند وقت یک بار میره کربلا . چند وقت پیش به من اسرار کرد که من و دامادش تو این سفر باهاش باشیم .
من بهش گفتم که نمیتونم چون کار دارم
نمیدونین درون من آتش فشان میجوشید با اون سوالی که حسن قبلش پرسیده بود میشد حدس زد که حسن چی میخواد بگه
گفت :میخوای باهاش صحب کنم بگم که تو باهاش بری ؟
یهو یه چیزی یادم اومد یه خورده نا امید شدم
.اونم مشکل مالی بود که واقعا در اون زمان بخاطر خرید لوازم نمیتونستم
گفتم: حسن جان الان خیلی مشکل مالی دارم فعلا از پس هزینش برنمیام
که حسن جواب داد نه مادر خودش میتونه به عنوان همراه دونفر رو با خودش بدونه هزینه ببره
اینو که حسن گفت خیلی ذوق کردم .از فرط خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم
پرسیدم کی صحبت میکنی ؟ کی حرکت میکنن؟
گفت: همین امشب کلی ازش تشکر کردم که امیدوارم کرده بود
همون شبش حسن با موبایلم تماس گرفت با هیجان پرسید: مسلم کجایی؟
گفتم: مغازه
گفت: این ادرسی که میدم رو یادداشت کن و سریع مدارکت رو بفرست به این ادرس چون فردا حرکت داری
اونقدر خوشحال شدم که اشک شوق از چشام می اومد
چون به ارزوم رسیده بودم به دلم اومده بود خانوم فاطمه زهرا وساطتم رو میکنه
خدا رو شکر کردم و مدارک رو به پیک دادم گفتم سریع برسون به این آدرس
فردا صبحش ساعت ۱۰ از محل قرار با اتوبوس حرکت کردیم به سمت سرزمین عشق و .....
کورش بزرگ
الگو و پدر صلح و حقوق بشر جهان
به راستى تا کنون به این موضوع اندیشه اید که چرا شخصیتى مانند کورش که جهان دربرابر بزرگى او شگفت زده است و مشهورترین مورخین - باستان شناسان و خاورشناسان دنیا از او به نام ابر مرد تاریخ جهان یاد کرده اند چرا تا کنون اسمى از او در ایران برده نشده است ؟ یا هیچ حرکتى که شایسته او باشد در جهان نشده است ؟ آیا ادامه راه این شخصیت بزرگ جهانی نمى تنواند راه نجات ما باشد ؟ آیا عربیزه شدن ایران ما به همین دلیل نبوده است که نامى از کورش آورده نشود ؟
آیا برای ایران که کورش را دارد و خود مهد حقوق بشر جهان بوده است - پسندیده است که امروز دنیا ما را به نام مهد تروریست و خشونت و ناقض حقوق بشر خطاب کند ؟ کورش پدر ملتها - بزرگ قهرمان آن روزگار - سرور آسیا – کسیکه که دشمن او را به نیکى ستایش کرد و او را نمونه یک شهریار والا میدانست امروز کجاست ؟ فره وشى او را مى ستاییم و به همین جهت بر آن شدم گوشه ای از شخصیت این ابر مرد جهانی را از چند کتاب جدا کنم و برای هم میهنانم بیاورم تا بدانند او در حد یک پیامبر براى ایران خدمت کرد و ایران یعنى کورش و کورش یعنى ایران . راه او راه جوانان آینده ایران است و هیچ شخصیت غربى و عربى نمى تواند براى ما ایرانیان بالاتر از او باشد :
افلاطون - قوانین ۴۷۷ تا ۲۴۷ پیش از میلاد :
پارسیان در زمان شاهنشاهی کورش اندازه میان بردگى و آزادگى را نگاه مى داشتند . از اینرو نخست خود آزاد شدند و سپس سرور بسیارى از ملتهاى جهان شدند . در زمان او ( کورش بزرگ)فرمانروایان به زیر دستان خود آزادى میدادند و آنان را به رعایت قوانین انسان دوستانه و برابرى ها راهنمایى میکردند . مردمان رابطه خوبى با پادشاهان خود داشتند از این رو در موقع خطر به یارى آنان میشتافتند و در جنگها شرکت میکردند . از این رو شاهنشاه در راس سپاه آنان را همراهى میکرد و به آنان اندرز میداد . آزادى و مهرورزى و رعایت حقوق مختلف اجتماعى به زیبایى انجام میگرفت .
هرودوت – تاریخ هرودو ت ۴۸۴ تا ۴۲۵ پیش از میلاد :
هیچ پارسى یافت نمى شد که بتواند خود را با کورش مقایسه کند . از اینرو من کتابم را درباره ایران و یونان نوشتم تا کردارهاى شگفت انگیز و بزرگ این دو ملت عظیم هیچگاه به فراموشى سپرده نشود .
کورش سرداری بزرگ بود . در زمان او ایرانیان از آزادى برخوردار بودند و بر بسیارى از ملتهاى دیگر فرمانروایى می نمودند بعلاوه او به همه مللى که زیر فرمانروایى او بودند آزادى مى بخشید و همه او را ستایش مینمودند . سربازان او پیوسته برای وی آماده جانفشانی بودند و به خاطر او از هر خطرى استقبال میکردند .
گزنفون :
ما در این باره فکر کردیم که چرا کورش به این اندازه برای فرانروایى عادل مردمان ساخته شده بود . سه دلیل را برایش پیدا کردیم . نخست نژاد اصیل آریایی او و بعد استعداد طبیعى و سپس نبوغ پروش او از کودکى بوده است .
کورش نابغه ای بزرگ - انسانی والا منش - صلح طلب و نیک منش بود . او دوست انسانها و طالب علم و حکمت و راستى بود . کورش عقیده داشت پیروزى بر کشورى این حق را به کشور فاتح نمیدهد تا هر تجاوز و کار غیر انسانى را مرتکب شود . او براى دفاع از کشورش که هر ساله مورد تاخت و تاز بیگانگان قرار میگرفت امپراتورى قدرتمند و انسانى را پایه گذاشت که سابقه نداشت . او در نبردها آتش جنگ را متوجه کشاورزان و افراد عام کشور نمى کرد . او ملتهاى مغلوب را شیفته خود کرد به صورتى که اقوام شکست خورده که کورش آنان را از دست پادشاهان خودکامه نجات داده بود وى را خداوندگار مى نامیدند . او برترین مرد تاریخ - بزرگترین - بخشنده ترین - پاک دل ترین انسان تا این زمان بود .
کورش - تورات :
خداوند درباره کورش می گوید که او شبان من است و هر چه او کند آن است که من خواسته ام . منم خداوند که او (کورش ) را از جانب مشرق بر انگیختم تا عدالت را روی زمین برقرار کند . من امتها را تسلیم وى مى کنم و او را بر پادشاهان سرورى مى بخشم و ایشان را مثل غبار به شمشیر وی و مانند کاهى که پراکنده شود به کمال او تسلیم مى کنم . من کورش را به عدالت بر انگیختم و تمامی راهها را در پیش رویش استوار خواهم ساخت . منم که شاهین خود را ( کورش ) را از جانب مشرق فرا خواندم و دوران عدالت را نزدیک آوردم . خداوند کورش را برگزید و فرماندار جهانش کرده است . بازوى او را بر کلدانیها فرو خواهد آورد و راه او را هموار خواهد ساخت . در سال اول سلطنت کورش پادشاه پارس کلام خدا کامل شد . خداوند روح کورش پادشاه پارس را برانگیخت تا در تمامى سرزمینها خود فرمانى صادر کند که ( یهوه ) خداى آسمانها تمام ممالک زمین را بر من داده است و امر داده است خانه برای او در اورشلیم بنا کنم .
دیودور سیسیلى:
3000 شتر از شوش آورده شد تا اسکندر طلاها و خزانه پادشاهى ایران را که کورش بزرگ آنرا بنا نهاده بود را تخلیه کنند.و...
مادر من فقط یک چشم دارد
اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلما و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت
یک روز اومده بود در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خودش به خونه ببره
خیلی خجالت کشیدم آخه چطور تونست با من این کار رو بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ،فقط با تنفر یک نگاه بهش کردم و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسیام منو مسخره کرد و گفت ای یی یی .. مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم، کاش زمین دهن باز میکرد و منو...
کاش مادرم یک جوری گم و گور میشد....
روز بعد بهش گفتم اگر واقعا میخواهی من رو خوشحال و خندان کنی چرا نمیمیری؟
اون هیچ جوابی نداد...
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم می خواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای اامه تحصیل به سنگاور برم
اونجا ازدواج کردم واسه خودم خونه خریدم،زن و بچه و زندگی...
از زندگی بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یک روز مادرم اومد به دیدن ما
اون سالها من رو ندیده بود و همینطور نوه هاش رو
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودشو دعوت کرده بیاد اینجا ،اونم بی خبر
سرش داد زدم: جطو جراعت گردید بیای به خو نه من و بچه هارو بترسونی ؟؛؛
گم شو از اینجا ! همی حالا
"""""""""""""""""""""""""cet out of here! now """""""""""""""""""""""""""""
ا.ن به ارومی جواب داد :اوه خیلی معضرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ""و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد.
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم
بعد از مراسم رفتم به کلبه قدیمی خودمون"البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن اون مرده
ولی من حتی یک قطره اشکم نریختم
اونا یک نامه به من دادن که اون زشون خواسته بود بدنش به من
ای عزیز پسر من . من همیشه به فکر تو بوده ام منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا
ولی من ممکنه نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه می دونی ...
وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
""""""""as a mather. i couldn"t stand watching you having to grow up with one eye ''''''''''
بنا بر این مال خودم رو دادم به تو
"""""""""""""""""""""""""so I gare you mine """""""""""""""""""""""""""
برای من افتخار بود که پسرممیتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو
"""""""""""""""""""""""""""""your mather """""""""""""""""""""""""""""
این داستان واقعی است و ارزش خواندن را دارد !
نام من میلدر است،
میلدر آنور.mildred honor قبلا در دیموآن des moines در ایالت آیوا در مدرسه ابتدایی معلم موسیقی بودم.
مدت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درامد کمک کرده است . در طول سالها دریافته ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با اینکه شاگردان بسیار با استعدادی داشته ام .اما هرگز لذت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده ام .
یکی از این شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر)او را برای گرفتن اولین درس پیانو نزد من آورد.برای رابی توضیح ندادم که ترجیح میدهم که شاگردانم (بخصوص پسرها از سنین پایینتری آموزش را شروع کنند . اما رابی گفت این رویای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد.پس او را به شاگردی پذیرفتم.
رابی درس پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجه شدم که تلاشی بیهوده است . رابی هر قدر بیشتر تلاش میکرد &حس شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان میداد.
اما او با پشتکار گامهای موسیقی را مرور میکرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره میکرد .
در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم . در انتهای هر درس هفتگی او همواره می گفت ؛مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو میزنم.
اما امید نمیرفت. او اصلا توانایی ذاتی و فطری را نداشت . مادرش را از دور می دیدم و در همین حد میشناختم می دیدم که با اتوموبیل قدیمی اش او را دم خانه من پیاده میکند و سپس میاید و او را می برد. همیشه دستی تکان میداد و لبخندی میزد اما هرگز داخل نمی آمد.
یک روز رابی نیامد و و از آن پس دیگر هرگز او را ندیدم که به کلاس بیاید.خواستم زنگی به او بزنم اما این فرض را پذیرفتم که به علت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد
و کار دیگر در پیش بگیرد.البته خوشحالم بودم که دیگر نمی آید.وجود او تبلیغی منفی برای تدریس من بود. چند هفته گذشت .آگهی اعلانی درباره تک نوازی آینده به منزل همه شاگردانم فرستادم.
بسیار تعجب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود )به من زنگ زد و پرسید،؛من هم میتوانم در این تکنوازی شرکت کنم؟؛. توضیح دادم تک نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها پیانو شرکت نکردی عملا واجد شرایط لازم نیستی .او گفت مادرم مریض بود و نمیتوانست مرا به کلاس بیاورد اما من هنوز تمرین میکنم. خانم آنور، لطفا اجازه دهید من باید در این تک نوازی شرکت کنم !او خیلی اصرار داشت.
نمیدامنم چرا به او اجازه دادم در این تک نوازی شرکت کند . شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درونم بود که میگفت اشکالی ندارد . و مشکلی پیش نخواهد آمد تالار دبیرستان پر از والدین ،دوستان و منسوبین بود. برنامه رابی را آخر از همه قرار دادم،یعنی درست قبل از آنکه خودم برخیزم و از شاگردانم تشکر کنم و قطعه نهایی را بنوازم .در این اندیشه بودم هر خرابکاری که رابی بکند چون آخر برنامه است کل برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامه ۰نهایی آن را جبران خواهم کرد .
برنامه تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد .شاگردان تمرین کرده بودند نتیجه کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه آمد .لباسهایش چروک موهایش ژولیده بود ،گویی به عمد آن را بهم ریخته بود .با خود گفتم چرا مادرش برای این شب مخصوص ،لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟
رابی نیمکت پیانو را عقب کشید:
نشست و شروع به نواختن کرد . وقتی اعلام کرد کنسرتوی ۲۱ موتزارت در کوماژور را انتخاب کرده ،سخت حیرت کردم . ابتدا آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی پیانو مینواخت بشنوم .انگشتانش با چابکی روی پرده های پیانو میرقصید . از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت.
آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت میطلبد در نهایت شکوه اجرا میشد!هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد.بعد از شش و نیم دقیقه او اوج گیری نهایی را به انتها رساند . تمام حاضرین بلند شدند و به شدت کف زدنهای ممتد خود او را تشویق کردند .
سخت متاسر و با چشمی اشک ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرت او را در آغوش گرفتم .گفتم ،هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی ،رابی!چطور این کار را کردی ؟
صدایش از میکروفن پخش شد که میگفت ،می دانید خانم آنور ،یادتان میآید که گفتم مادرم مریض است ؟ خوب ،البته او سرطان داشت و امروز صبح مرد . او ناشنوا بود و اصلا نمیتوانست بشنود. امشب اولین باری است که او میتواند بشنود که من پیانو مینوازم . میخواستم برنامه ای استثنایی باشد .
چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده ای نبود که پرده آن را نپوشانده باشد .مسئولین خدمات اجتمائی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبتهای کودکان ببرند ؛دیدم چشمهای آنها نیز سرخ
و باد کرده است ؛با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی ام پر بارتر شده است.
من هرگز نابغه نبوده ام اما آن شب شدم
و اما رابی ،او معلم بود و من شاگرد ؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق باورداشتن خویشن و شاید حتی به کسی فرصت دادن و علتش را ندانستن را به من یاد داد.